چقدر خیابونها شلوغه، این همه آدم تو مغازه ها دنبال چی می گردند، مگه چه خبره؟
وااااای روز مادره،
آره حق دارند که اینجوری به تب و تاب افتادند آخه مادره، آخه عزیزه، آخه بزرگه
اما من پس چی کار کنم؟
برای کی باید هدیه بگیرم؟
تازه اگه هدیه گرفتم کجا باید بهش بدم؟
خوش به حالتون که ....
اما ... اما امروز پنجشنبه است، میان پیشت، میدونم که دیگه چیزی نمی خوری، اما یه جعبه خرما، یه سینی میوه، برای مهمونات می یارم، سجدامو هم همونجا کنارت پهن میکنم
دستامو می گیرم سمت آسمون برای آمرزشت دعا میکنم بعد می یام خونه برات می نویسم
مادر ......
مادر.....
آه چه واژه ای!، لبریز از عشق
به یاد چشمانت افتادم، چه با شوق همسفرم شدی، نمی دانم آیا من رفیق نیمه راه بودم یا تو که در آغاز شادمانی ام اینگونه عزادارم نمودی
ای زیباترین واژه هستی! ای همه خوبی بگو با تنهایی شبها و روزهای بی کسی ام چه کنم؟ شاید باور نکنی اما این خانه همیشه بدون تو رنگ غم دارد و دلواپسی.
لبخند کمرنگمان هم بی وجودت خالی از رنگ می شود.
چند سال از رفتنت گذشته، رفتن نابهنگامت و من با این دل ناماندگار کنار نیامده ام، با این دلی که گاه و بیگاه سراغ مهربانی هایت را می گیرد، تقصیر من نیست... این دوستان نامهربان چه با شوق از محبت و عشق مادر سخن
می گویند
با این وجود میگویی بیقرار نشوم؟
تو رفتی و من در هضم این غم بزرگ مانده ام
اینجا هنوز به تو محتاجند. هنوز این کشتی به ساحل مقصود نرسیده. چه زود در این دریای طوفانی تنهایمان گذاشتی.
چه دلتنگم، نیمدانی چقدار برای شبهای جمعه برای جعبه شیرینی و میوه های نوبرانه پدر، برای آن دور هم نشستنها....
چه زود
چه تلخ پر کشیدی.....