به خدا قسم ، به شرفم سوگند ، از امشب دزد می شوم
زمان : ساعت ۸ صبح ، روز دوازدهم اردیبهشت ماه امسال
مکان : خیابان طوس ، چهارراه زنجان جنوبی ، نبش مدرسه تقوا
موضوع : به اصطلاح سد معبر !
کسانی که ساکن این محله هستند ، یا فرزند خردسالشان را به مدرسه تقوا می بردند ، هر روز صبح شاهد حضور جوانکی بودند که در نزدیکی مدرسه و در کنج یکی از دیوار های چهارراه ، که معمولآ در تمام ساعات روز خلوت است ، بر روی یک چرخ دستی کوچک ، سبزی می فروخت . او سبزی های تازه را صبح خیلی زود با هزار مکافات از میدان تره بار که در خارج از شهر قرار دارد تهیه می نمود و از اول صبح در جایگاه دائمی اش ، به انتظار حضور مشتری می ماند .
اغلب مشتریان او ، اولیای دانش آموزان همین مدرسه یا اهالی محل بودند که به خاطر ارزانی و تازه بودن سبزی ها ، از این جوانک ، که چهره اش به شهرستانی های مهاجر می خورد ، بودند . وی با تلاش روزانه خود ، مخارج مادر کهن سال و همسر و فرزند خردسالش را تآمین می کرد . اگر چه جوان مورد بحث ما ، دارای دیپلم و به اصطلاح خودمون تحصیل کرده تلقی می شد ، ولی در این آشفته بازاز بی کاری ، به هر حال، این تنها حرفه ای بود که انتخاب کرده بود . وظاهرآ گله ای هم نداشت .
سه شنبه دوازدهم اردیبهشت : تازه بساط خود را چیده ، و در حال پاشیدن آب بر روی سبزی ها بود که سر و کله ماموران مبارزه با سد معبر به روال همیشه پیدا شد . جوانک به تصور این که همانند گذشته برای دریافت حق سبیل آمده اند ، درون جیب های خود به دنبال اسکناس های سبز خوش رنگ می گشت . اما با تعجب دید این بار در چهره ی آن ها موجی از قساوت و بی رحمی نمایان است ..... جوان در حالی که لکنت زبان گرفته بود ، تا آمد سلام کند ، در یک چشم بر هم زدن دید که با حواله اولین لگد ، چرخ دستی اش به آسمان رفته و با شدت واژگون شد ...... و آن گروه خشن با بی رحمی غیر قابل توصیف ، به سوی سبزی های پراکنده شده بر روی زمین ، یورش برده ، و با ریختن آن درون خودروی شهرداری ، مشغول رفع سد معبر هستند ...!!
جوان ابتدا به سراغ سر دسته آن ها رفت و با التماس گفت چرا سرمایه من را به باد می دهید ؟ من که هر روز حق حساب شما ها را پرداخت می کرد م . امروز مگر چی شده است که این چنین با من بر خورد می کنید ....؟ مامور قلچماق شهرداری که اصلآ گوشش به حرف های جوان نبود ، همچنان سعی در جمع کردن آخرین آثار بجای مانده بر روی زمین بود . جوان این بار دست مامور را می گیرد و التماس کنان می گوید : مگر من هر روز پول نمی دادم ؟ خب حالا هم می دم .تورو خدا این کار را نکنید .
مامور شهرداری با خونسردی جواب داد : درسته که هر روز پول می دادی ، ولی از امروز رئیس ما عوض شده ، و اهل پول گرفتن نیست ... از ما خواسته به وظیفه مون بپردازیم . جوان بیچاره هر چه التماس کرد ، خواهش نمود ، به گوش آن ها نرفت ....
جوان که از التماس کردن مکرر نتیجه ای نگرفته بود ، با دیدن دانش آموزان و اولیای آن ها خجالت زده شده و کم کم عصبانی شد ..... با دیدن تجمع مردم ، یا همون مشتری های روزانه اش ، دیگه التماس نکرد .... صدای او تبدیل به نعره ای شد که تمام محله را پر کرد .... او در حالی که ماموران سر خوش از انجام وظیفه اشان بودند ، خطاب به آن ها با فریاد گفت : به شرافتم سوگند ، از امشب دزدی می کنم ...... به خدا قسم از امشب دزدی می کنم ......